خواب های عجیب پادشاه

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: ترکمن

منبع یا راوی: یوسف قوجق - محمود عطا گزلی. ترجمه و بازنویسی: محمد سعدی

کتاب مرجع: یاپراق. ادبیات و فرهنگ ترکمن صحرا - ص 17

صفحه: 373 - 377

موجود افسانه‌ای: مار

نام قهرمان: مار

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: پیرمرد

افسانه‌هایی که روابط بین انسان‌ها و جانوران را به تصویر می‌کشند، اغلب انگشت روی مسائلی می‌گذارند که انسان در طول تاریخ، با آن درگیر بوده است.گر چه در چنین مواردی گاه انسان می‌کوشد تا طرف مقابل را با روش‌های غیر اخلاقی فریب دهد اما در نهایت به عمل زشت خود پی می‌برد. گاه در برخی افسانه‌ها، در برابر چنین عملی جانور به انتقام جویی می‌پردازد و گاه نیز چنان که در این جا می‌خوانید از گناهان انسان می‌گذرد و او را شرمنده و مبهوت می‌کند. خواب‌های عجیب پادشاه یک افسانه ترکمنی است. افسانه‌ای آموزنده و تکان‌دهنده که زشتی حرص و آز و درندگی بعضی از انسان‌ها را نشان می‌دهد.

یکی بود یکی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بر سرزمینیحکومت می‌کرد. یک شب خواب عجیبی دید. خواب دید که از آسمان بدون وقفه روباه می‌بارد.. هراسان از خواب بیدار شد و سعی کرد خوابش را تعبیر نماید وقتی عقلش نرسید ،وزیران و وکیلان خود را فراخواند و خوابش را با آن‌ها در میان گذاشت. همه از تعبیر آن درماندند. سرانجام یکی از وزیران رو به پادشاه کرد و گفت: « ای پادشاه عالم! تعبیر خواب نه کار وزیران است نه در توان آن‌ها. ولی پیرمردی را می‌شناسم که خواب‌ها را تعبیر می‌کند. بهتر است از او نظر بخواهی.» به دستور پادشاه پیرمرد را به دربار آوردند. او پس از شنیدن خواب به فکر فرو رفت سرانجام سرش را بالا آورد و گفت:« برای تعبیر این خواب چند روزی به من فرصت بدهید.» پادشاه قبول کرد و سه روز به او مهلت داده، انعام و هدایای زیادی هم وعده داد. پیر مرد به خانه برگشت. اما هر چه فکر کرد تعبیر قانع‌کننده‌ایبه ذهنش نرسید. سه روز گذشت و پیر مرد ناامید و افسرده به طرف پادشاه راه افتاد .به یاد وعده‌های پادشاه که می‌افتاد، بیشتر با خودش کلنجار می‌رفت و تعبیرهای زیادی را مرور می‌کرد. اما هیچکدام از آن‌ها را نمی‌پسندید. ناگهان چشمش به ماری افتاد که زیر آفتاب چمبر زده بود. پیرمرد از کنارش گذشت. مار تکانی خورد و گفت: «آهای پیرمرد چرا این‌طور در فکر فرو‌رفته‌ای؟»پیرمرد آهی کشید و اخم هایش را در هم کرد و گفت :« سه روز فرصت داشتم خواب پادشاه را تعبیر کنم. اما فرصت گذشت و من هیچ تعبیر قانع‌کننده‌ای نیافتم.» «مگر پادشاه چه خوابی دیده‌است؟ »«خواب دیده از آسمان بی‌وقفهروباه می‌بارد.»مار خنده بلندی کرد و گفت:«آیا پادشاه در قبال تعبیر وعده‌ایداده؟ »پیرمرد دست‌هایش را به هم زد و گفت:« آری هدایای زیادی وعده داده است که با آن می‌توانم زندگی راحتی داشته‌باشم.» مار یک‌بار دیگر با صدای بلندی خندید و گفت: «اینکه تعبیرش خیلی آسان است. اگر نصف خلعت پادشاه را برایم بیاوری جوابش را می‌گویم!»پیر مرد ناباورانه چند بار چشم‌هایش را به هم زد و گفت:« نصف آن که چیزی نیست، تعبیرش را بگویی تمام خلعت پادشاه را برایت می‌آورم.»مار گفت: «به پادشاه بگو که در سرزمینش مردم چاپلوس و روباه‌صفت زیاد خواهد شد. آن‌ها به اسم پادشاه مردم را فریب خواهند داد و آسایش را از مردم خواهند گرفت .»پیرمرد از این تعبیر خوشحال شد و به طرف قصر روانه شد. پادشاه بی‌صبرانه منتظر بود. پیرمرد با خوشحالی تعبیر را برای پادشاه گفت.پادشاه پس از شنیدن آن به فکر فرو رفت. سپس با احترام یک خورجین طلا و جواهر به او خلعت داد. پیرمرد خورجین جواهرات را به دوش انداخت و به طرف خانه‌اش راه افتاد. در بین راه یاد مار و قولی که به او داده بود افتاد. ولی وقتی به جواهرات دست کشید، با خود گفت:« جواهرات به چه کار مار می‌آید. در صورتی که من با این جواهرات تا آخر عمر می‌توانم راحت باشم .»راه کج کرد و به خانه رفت .چند سالی گذشت و یک شب دوباره پادشاه خواب عجیبی دید امّا برخلاف قبل این بار از آسمان گرگ می‌بارید. باز هم اطرافیانش نتوانستند خواب را تعبیر کنند. برای همین پادشاه پیرمرد را احضار کرد و تعبیر خوابش را خواست. پیرمرد از پادشاه سه روز مهلت گرفته، به خانه برگشت. ولی هر چه سعی کرد، چیزی به ذهنش نرسید. آنگاه به یاد مار و چند سال پیش افتاد. با خود گفت: «بهتر است دوباره نزد او بروم.شاید این بار هم به من کمک کند .»راه لانۀ مار را در پیش گرفت. وقتی به آن جا رسید، مار بیرون از لانه‌اش پرسه می زد. چشمش که به پیرمرد افتاد، خندید و گفت:«اوغور بخیر پیرمرد! حالت چطور است؟ باز هم که شما را پریشان حال می‌بینم.»پیرمرد با خودش گفت:«وه! عجب مار خوبی! انگار نه انگار که قبلاً فریبش داده‌ام.» و بعد گلویش را صاف کرد و گفت:« باز هم پادشاه خواب عجیبی دیده است. این بار از آسمان گرگ باریده است .»مار کمی فکر کرد چرخی به دور لانه‌اشزد و گفت:«اگر این بار نصف خلعت پادشاه را برایم بیاوری، تعبیر آن را می‌گویم.» پیرمرد بلافاصله گفت:«قبول است، این بار تمام خلعت را برایت خواهم آورد تا جبران گذشته بشود .»مار نزدیک رفت و نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: به پادشاه بگو که «در سرزمینش مردمان گرگ‌صفت زیاد خواهند شد. اگر مواظب اوضاع نباشد،آن‌ها مردم را تار و مار خواهند کرد. پس لازم است که پادشاه با آنها قاطعانه برخورد نماید.» پیرمرد خوشحال و خندان با عجله از مار جدا شد و به طرف قصر پادشاه رفت و مثل دفعه قبل تعبیر خواب را بیان کرد. پادشاه دستور داد این بار هم خلعت‌های زیادی به او بدهند. پیر مرد به همراه خلعت‌ها به طرف خانه رفت، خلعت‌های پادشاه این بار زیادتراز قبل بود و اگر همه را به مار می‌داد، آن وقت چیزی برای خودش نمی‌ماند. با خودش گفت:« بهتر است این مار را هلاک کنم تا تمام هدایا از آن من بشود و شاید هم پادشاه دیگر از این خواب‌ها نبیند.»پیرمرد با این تصمیم به طرف لانه مار رفت. مار جلوی لانه‌اش منتظر او بود. پیرمرد یکباره شمشیرش را از غلاف درآورد و به مار حمله کرد. مار پیچ و تابی به بدنش داد و به لانه‌اشخزید اما شمشیر پیرمرد قسمتی از دمش را برید .پیرمرد هم به گمان اینکه مار را کشته است ،خوشحال، به طرف خانه‌اش راه افتاد. مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که یک روز چند نفر به خانه پیرمرد آمدند و گفتند:«پادشاه تو را احضار کرده است.» پیرمرد به ناچار همراه آنها به قصر رفت و پادشاه را منتظر دید. او خطاب به پیرمرد گفت:« این بار هم خواب بسیار عجیبی دیدم این بار بر خلاف قبل از آسمان گوسفند می بارید.» پیرمرد این بار نیز به خانه برگشت و هر چه فکر کرد، نتوانست در این سه روز مهلت آن را تعبیر کند. یاد مار افتاد و از رفتارش سخت پشیمان شد. سرانجام ناامید به طرف قصر روان شد. پیرمرد به لانه مار که رسید، از خوشحالی و تعجب در جایش میخکوب شد. لحظه‌ایصورتش گل انداخت. اما دوباره شرمگین و افسرده سرش را پائین انداخت. مار با دم کوتاهش آنجا نشسته بود. پیرمرد را که دید با خوشرویی جلوتر آمد و گفت:« سلام پیرمرد باز چه اتفاقی افتاده؟ »پیرمرد که از خجالت یارای حرف زدن نداشت، من من کنان گفت: «دفعات قبل اشتباه کردم حالا به شدت پشیمان و روسیاهم. نمی‌دانم چگونه جبران کنم.» مار سرش را تکان داد و گفت: مَثَلی است که می‌گوید: ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. حالا بگو دوباره چه اتفاقی افتاده؟ »پیرمرد گفت: پادشاه دوباره خواب دیده که از آسمان این بار گوسفند می بارد. مار گشتی به اطراف زد و گفت:« به پادشاه بگو دیگر نگران چیزی نباشد. چرا که مردم سرزمینش با انصاف شده‌اند. از این پس مردم مثل گوسفندان آرام شده و هر کس به حق خودش قانع خواهد شد.» پیرمرد با شنیدن این تعبیر از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. مثل باد خودش را به قصر رسانید و تعییر را به پادشاه گفت.پادشاه از این موضوع خیلی خوشحال شد و دستور داد این بار هم زیادتر از دفعات قبل به او خلعت و جواهر بدهند.پیرمرد خوشحال و خندان به سمت لانه مار حرکت کرد آنجا که رسید، تمام آن‌ها را جلوی لانه گذاشت و داد زد:« آهای دوست خوبم! بیا بیرون. این بار تمام خلعت و جواهرات را برایت آوردم.» مار از لانه‌اش بیرون آمد و نگاه به خورجین جواهرات انداخت. چرخی زد و گفت:«این‌هابه کار من نمی‌آیند،همه‌اشمال شما باشد .»پیرمرد با تعجب پرسید:« پس چرا هر بار نیمی از خلعت پادشاه را می خواستی؟» مار گفت:« برای اینکه درستی تعبیر خواب برای خودم ثابت شود. چرا که هر بار خودت نمونه‌ایاز آن تعبیر بودی. بار اوّل تو مانند روباه مرا فریب دادی و زیر قولت زدی. بار دوم مثل گرگ وحشی شدی و به من حمله کردی و این بار هم مثل گوسفندی آرام به حق خودت قانع شدی و صادقانه نزد من آمدی .»پیرمرد که تازه متوجه حقایق شده بود، به فکر عمیقی فرو رفت. از کارهای خود پشیمان شد. سپس از مار خداحافظی کرد و خورجین جواهرات را بر دوش انداخت و در حالیکه هنوز هم در فکر گذشته‌هابود به طرف خانه‌اشراه افتاد .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد